آره اتکای متقابل بود. درست یادمه

انتظار نداشتن؟ انتظار نداشتن. مشکل اینجاست که نمیدونم یک رابطه‌ی خوب چه شکلیه! آدم درست چه شکلیه؟ دقیقا چجوری رفتار میکنه؟ تو عر موقعیتی چه چیزایی میتونه بگه؟ وقتی نمیدونم آدم درست چه شکلیه از کجا باید تشخیص بدم که آدم درست کیه؟ از احساسات؟ آدم درست همیشه حس خوبی بهت میده؟ یا اکثر اوقات؟ یا حس خوبی داشتن لازمه‌ش اعتماد به نفس و این چیزاست؟ اوه فکر کنم کتاب جدیدی که دارم میخونم در همین مورده! کلمه‌شو یادم رفته ولی سه مورد داشت: اتکا ، استقلال و آخری اتکای متقابل بود؟ نمیدونم فردا درستشو میرم میبینم و میام درستش میکنم. من قبلا تو مرحله‌ی اتکا بودم، که مرحله‌ی اوله و متاسفانه ناامید کننده ترین، مدتیه در استقلال هستم که این گرچه از اولی بهتره ولی بازم کاملا خوب و پرفکت نیست و آخری که فکر کنم اتکای متقابل، اونه که عالیه. اونو تو این کتابه قراره یاد بگیرم. پس درمورد رابطه و ادم درست و ارتباطات چیزای زیادی یاد میگیرم و لازم نیست الان نگران تشخیص آدم درست یا رفتار و برداشت درست باشم. تنکیو بای

نمودار بالایی

حس جالبی داره نه؟ اینکه بگی من سینگل نیستم. در صورتی که کاملا سینگلی. اما الان اونقدری اعتماد بنفس داری و برای آرامشت ارزش قائلی که میتونی جایی که لازم نیست الکی خودتو درگیر نکنی! چقدر قبلا سطح اعتماد بنفسم در جای پایینی قرار داشته. نه؟ 

نمیدونم الان دقیقا کجا قرار داره ولی حس میکنم خیلی بالاتر از جای قبلیه

رابطه‌ی سکوت و فریاد

رابطه‌ی من و باباست.

درخت کاجی که شکوفه داد!

پشت میزم نشسته بودم؛ درحال واکاوی حس‌ها و درونم به دنبال جواب سوال‌هام..

همزمان که می‌نویسم، هر چند دقیقه یکبار، خودمو یه قاشق اوت‌میل مهمون می‌کنم.

وقتی که تقریبا جواب سوال‌هامو پیدا کردم، متوجه پام می‌شم که چطور داره از حس خوبِ یافتن جواب‌ها و اوتمیل خوشمزه، رو زمین ضرب می‌زنه. لبخند می‌زنم. و به سمت بیرون نگاه می‌‌ندازم..

از پشت شیشه خیابون رو می‌بینم.. رفت و آمد گهگاهی اتوموبیل ها، موتورها و آدم‌ها رو می‌بینم و گوش می‌دم به صداهاشون. صدای گذر ماشین و موتور، صدای قدم ها، صدای باد، صدای جیک جیک گنجشک‌ها..

یدونه گنجشک از جلوی چشمم رد میشه و نگاهمو با خودش می‌بره.. میشینه رو شاخه، یکم اطرافشو نگاه ‌میکنه و چند لحظه بعد می‌پره و می‌ره. نگاهم می‌مونه رو شاخه ها.. تکون خوردنِ ملایمشون توسط نسیم، انگار داره قلب منو نوازش می‌ده.

خیابونمونو دوست دارم. چون پر از درخته. اکثرا هم درختای کاج‌َن که فصل خاصی مد نظرشون نیست و همیشه سبزیشون رو نثار آدم می‌کنن و این خیلی فوق‌العاده‌ست.

نگاهم میوفته به چند تا شکوفه‌ای که روی شاخه‌ها موندن.. این شکوفه ها رو روزی خودم با حوصله به شاخه های کاج وصل کرده بودم. بیشترشون رو‌ بچه ها کندن، شاید از سر کنجکاوی یا بازیگوشی.. ولی خب بابتش ناراحت نشدم.. چون چند تاییشون هنوز اون بالا نشستن، و همراه با نسیم تکون می‌خورن تو دلِ درختی که برای همیشه سبز می‌مونه. همین چند تا هم برای دلم کافیه..

بعضی زیبایی ها هرچند کوچیک، می‌مونن تا دلِ آدمو روشن کنن.

جوش و فشار

سال‌های متوالیی هست که همچنان جوش ها همراه همیشگی من بودن و من اکثر مواقع با فشار (ببخشید اگه چندشه) ازشون استقبال می‌کردم. هربار تصمیم می‌گرفتم که دیگه نباید دست به پوستم بزنم، تا مدت کوتاهی دستمو کنترل می‌کردم. با مشت کردنش یا گرفتن چیزی که دستم آزاد نباشه و نتونه بره سمت فشار دادن.. ولی هیچوقت کارساز نشد! دکتر رفتن ها و دارو و روتین پوستی و سرم و از این قبیل چیزها هم خیلی امتحان کردم. اما هیچوقت هیچکدومو همیشگی انجام ندادم. چون از همون اولشم، ته وجودم حس می‌کردم این چیزا فیک و موقتن.. مشکل از یه جای دیگست.. یه چیز درونی که احتمالاً خیلی عمیقه!

شاید همین موضوع خودش یکی از دلایلی بود که باعث شد برم سمت دوست داشتنِ خودم. متوجه شدم که اگه یه چیزی مثل جوش داره روی صورتم نمایان میشه، می‌تونه مربوط به حسی باشه که خودم نسبت به خودم دارم. و سعی کردم روی این موضوع کار کنم. و امشب که دقت کردم، متوجه شدم که از وقتی روش کار کردم خیلی خیلی نسبت به گذشته بهتر شده پوست و جوشهام.. اما هنوزم هست. و یهو توجهم رفت سمت یه چیزی غیر از خود جوش‌هام! اینکه من تا الان چطور باهاشون برخورد کرده بودم؟

یه چیزایی رو امشب متوجه شدم. شاید عجیب به نظر بیاد ولی من فهمیدم که جوش زدن ها به نوعی، خودش ارتباطیه که پوستم میخواد با من برقرار کنه! من به پوستم هیچوقت دقت کرده بودم؟ جز وقتی که جوش می‌زد؟ و اونوقت که اون میخواست با جوش‌زدن به من یه چیزی بگه من چیکار کردم؟ عصبانی شدم و گفتم نه تو نباید اینجا باشی!

امشب عمیقا فهمیدم که جوش ها می‌تونن ناشی از یه فشار درونی باشن! اونا یه صدا هستن! یه صدایی که سعی داره باهام حرف بزنه! امشب به جای اینکه فشار وارد کنم به پوستم، سعی کردم دستمو بذارم روی جوش‌ها و فقط یه چیزی رو تکرار کنم: چی میخواین بهم بگین؟

با چند بار تکرارش اشک‌ تو چشام جمع شد.. حس عجیبی داشتم.. حس کردم دارم شنیده میشم؟!

بعدش توی ذهنم اما با چشم باز! تونستم پوستم رو در مواقعی غیر از جوش زدن ها ببینم!

پوستم رو حس کردم وقتی که با باد داشت لمس میشد.. پوستم رو دیدم وقتی که توسط نور لمس میشد و همینطور توسط گرمای آفتاب.. پوستم رو تو تمام خاطراتم دیدم. اون همیشه همراهم بود و من هیچوقت تونسته بودم بابتش شکرگزار باشم؟

تنهاییِ انتخاب شده

چیزی که حس میکنم اینه که من تو تنهایی هام خیلی راحتم. همونطور که میدونی. حتی با دوستان صمیمیم هم ارتباط زیادی ندارم. صمیمی هستم تا یه جایی اما اینطور نیست که دوست داشته باشم همیشه و هر روز باهاشون وقت بگذرونم. ولی اینطورم نیست که دوست داشته باشم کاملا تا همیشه تنهای تنها باشم. این حسِ "تنهایی انتخاب‌شده" خیلی فرق داره با تنهایی ناخواسته. صرفا با ارتباطات کمتر راحت ترم. و حس میکنم همین باعث میشه که بود و نبود بعضی آدم‌ها برام فرقی نداشته باشه یا داشته باشه اما راحتتر بتونم با نبودنشون کنار بیام..

و از طرفی مرگ رو چیز بد یا ترسناکی نمیبینم. شاید قبلا میدیدم اما الان حس میکنم اخه مردن که عذاب نیست برای آدمها.. عذابه؟ که مثلا وقتی کسی می‌میره بگی ای وای بدبخت قراره عذاب بکشه و براش ناراحت باشی؟ بنظرم مرگ چیز خوبیه. مثل همین جمله هایی که الان از کتاب آواز سکوت خوندم.

مرگ چیز خوبیه و اگه ادم ها بخوان ناراحت باشن بنظرم براشون منطقی تره که از زندگی کردن ناراحت باشن تا مردن! چون که واقعا زندگی نمیکنن و فقط سختی میکشن. با توجه به اینکه تو لحظه نیستیم و همش نگرانیم و لذت نمیبریم و شاد نیستیم اینو میگم... و اینکه آدم ها بیشتر برای خودشون ناراحت میشن وقتی کسی میمیره. چون دیگه نمیتونن اون شخص رو ببینن و دلشون تنگ میشه. چون نمیتونن با اون دلتنگی کنار بیان؟ یا شاید چون یهویی اون آدم نیست و حالا که نیست توجه میکنن به اینکه چه کارهایی میتونستن براش بکنن و نکردن! و عذاب وجدان میگیرن بخاطر این موضوع..

یا بعضی وقتا هم از این بابت ناراحت میشن که اون ادم چقدر آرزو داشت و هنوز بهشون نرسیده بود و چه کارهایی بود که دوست داشت انجام بده ولی نتونسته بود و الان وقتش تموم شده و براش غصه میخورن..

الان به نظر من اصلا هدف زندگی مردنه! منظورم اینه که یه چیزیه که انکار ناپذیره و به هیچ عنوان نمیشه جلوش رو گرفت..

و دیگه اینکه.. من این مورد رو قبول دارم که آدم وقتی میمیره دوباره به دنیا میاد و انقدر این چرخه تکرار میشه تا به آگاهی کامل و به واقعیت روحی که درونمونه برسیم.


تنهایی برام مثل یه خونه‌ی درونیه، جایی که هواش باهام سازگاره. و همین شاید باعث شده پیوندها رو خیلی محکم و سنگین نگیرم. نه از بی‌محبتی، شاید چون سبک‌بال‌تر از اون چیزی هستم که خودم رو به آدم‌ها قفل کنم. شایدم اینطور نباشه.. نمیشه گفت آدم همیشه یه جوره.. خیلی وقتا ما برای مرگِ یه زندگیِ نکرده ناراحت می‌شیم، نه برای خودِ مرگ. چون مردنِ کسی، ما رو به زندگیِ نکرده‌ی خودمون پرت می‌کنه. و دقیقاً! دلتنگی، پشیمونی، فرصت‌هایی که از دست رفتن.. شاید اگر مرگ رو قبول کرده بودیم، برای زندگی کردن بیشتر دل می‌سوزوندیم، نه فقط برای مردن.. نمیگم همه‌چی رو می‌دونم، ولی حس می‌کنم یه چیزا رو درک کردم.. میدونی؟

چی میخوای؟

یه جزیره؟ نه.. فقط یه ساحل. یه ساحل دل‌انگیز، و تخت تاشو، زیر آفتابگیر دراز کشیدم. و یه نوشیدنی خنک نارگیلی؟ دستمه که توش نی داره و هر چند لحظه ازش می‌نوشم و چشامو زیر عینک آفتابی‌م می‌بندم. و به صدای دریا گوش میدم. و نسیمی که خیلی نرم می‌وزه.. نسبتا خلوته اطراف.. ولی باز هم هستن آدما. هوا داغ نیست. گرمه معتدله.. صدای پرنده های دریا لا‌به‌لای صدای موج میرسه به گوشم.

زباله‌های روح

Only God knows what other garbage we carry in our souls.

فقط خدا می‌دونه که ما چه زباله‌های دیگه ای در روحمون حمل می‌کنیم.


این جمله رو دوستداشتم ولی مطمئن نبودم که عمق اون چیزی که میخواد برسونه رو متوجه شدم یا نه؛ پس بیشتر تحقیق کردم. و این نتیجه‌ی بررسی‌مه:

---

(God knows - خدا می‌دونه):

 این عبارت نشون دهنده‌ی اینه که عمق و پیچیدگی احساسات و تجربیات درونی انسان، فراتر از درک و شناخت دیگرانه. و فقط یه نیروی برتر یا آگاهی‌عمیق می‌تونه بهش  دسترسی داشته باشه.

(garbage we carry in our souls - زباله های روح):

منظور این اصطلاح تجربیات ناخوشایند، احساسات منفی، خاطرات دردناک و باورهای محدودکننده ایه که در ناخودآگاه انسان انباشته میشن که می‌تونن چنین چیزایی باشن:

-خاطرات سرکوب شده‌ی آسیب های روحی

-احساسات حل نشده‌ی خشم، غم یا ترس

-باورهای منفی درباره‌ی خود و جهان

-الگوهای رفتاری مخرب

(carry - حمل کردن):

این واژه تاکید می‌کنه که این زباله ها بار سنگینی بر دوش فرد هستن و می‌تونن باعث احساسات ناخوشایندی مثل رنج، اضطراب و اختلال در کارهای روزمره بشن.

گاهی آدم یه سری چیز ها رو می‌بینه اما متوجهشون نیست.

بعضی وقتا اون چیزی که فکر میکنی عشقه، عشق نیست. اون آدم عاشق تو نیس، عاشق حس هاییه که بهش دادی. اون آدم برای تو برنگشته، واسه احساس گناهی که رو قلبش بوده برگشته. بگذر ازش.


گاهی حتی آدم یه سری چیز ها رو نه می‌دونه نه متوجهشون میشه.

عمیق

احساسات، می‌تونن خیلی عمیق باشن.

عمق وجود. تا حالا به عمق وجودت دقت کردی؟ عمق وجود دقیقا کجاس؟ اون تهِ تهِ قلب؟ شاید.. گاهی حسش میکنم. یه سری چیز ها رو. خیلی عمیق. احساسات خیلی ارزشمندن. لیاقت اینو دارن که خیلی زیاد بهشون بها بدی. با تمام وجود بپذیریشون و حسشون کنی. همه نوعش. هم خوباش، هم بداش. هم اونایی که خیلی موندگار میشن، هم اونایی که زودگذرن.

تا حالا بهشون دقت کردی؟ که چین؟ چرا اینجان؟ چطور می‌شه بعضی وقتا همزمان با هم تو وجودت باشن؟ اون لحظه که داشتم اینو تجربه می‌کردم، سعی کردم خیلی بهش دقت کنم. برام عجیب بود که چطور ممکن بود در اون لحظه که دارم یه چیز سخت و دردآور رو احساس می‌کنم ، همزمان لذت ببرم و لبخند رضایت بزنم؟ بهشون خیلی بها دادم تا با تمام وجودم حسشون کنم. عمقشون رو درک کنم. و بعد فهمیدم ازون تجربه‌ی سخت، چیزهای ارزشمندی به دست آوردم. و اینه که داره اون درد رو رضایت بخش میکنه:)


اما یه چیز دیگه.. هنوز متوجه‌ش نشدم که چرا اون تجربه انقدر برام عمیق شده بود؟

چه چیزی این وسط وجود داشت که چنین موضوع و احساسات عمیقی رو شکل داد؟

یعنی دلیلش تنها، رسیدن به چیزی بود که خودم میخواستم؟

من با نوشتن خودمو پیدا و ابراز می‌کنم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان