چیزی که حس میکنم اینه که من تو تنهایی هام خیلی راحتم. همونطور که میدونی. حتی با دوستان صمیمیم هم ارتباط زیادی ندارم. صمیمی هستم تا یه جایی اما اینطور نیست که دوست داشته باشم همیشه و هر روز باهاشون وقت بگذرونم. ولی اینطورم نیست که دوست داشته باشم کاملا تا همیشه تنهای تنها باشم. این حسِ "تنهایی انتخابشده" خیلی فرق داره با تنهایی ناخواسته. صرفا با ارتباطات کمتر راحت ترم. و حس میکنم همین باعث میشه که بود و نبود بعضی آدمها برام فرقی نداشته باشه یا داشته باشه اما راحتتر بتونم با نبودنشون کنار بیام..
و از طرفی مرگ رو چیز بد یا ترسناکی نمیبینم. شاید قبلا میدیدم اما الان حس میکنم اخه مردن که عذاب نیست برای آدمها.. عذابه؟ که مثلا وقتی کسی میمیره بگی ای وای بدبخت قراره عذاب بکشه و براش ناراحت باشی؟ بنظرم مرگ چیز خوبیه. مثل همین جمله هایی که الان از کتاب آواز سکوت خوندم.
مرگ چیز خوبیه و اگه ادم ها بخوان ناراحت باشن بنظرم براشون منطقی تره که از زندگی کردن ناراحت باشن تا مردن! چون که واقعا زندگی نمیکنن و فقط سختی میکشن. با توجه به اینکه تو لحظه نیستیم و همش نگرانیم و لذت نمیبریم و شاد نیستیم اینو میگم... و اینکه آدم ها بیشتر برای خودشون ناراحت میشن وقتی کسی میمیره. چون دیگه نمیتونن اون شخص رو ببینن و دلشون تنگ میشه. چون نمیتونن با اون دلتنگی کنار بیان؟ یا شاید چون یهویی اون آدم نیست و حالا که نیست توجه میکنن به اینکه چه کارهایی میتونستن براش بکنن و نکردن! و عذاب وجدان میگیرن بخاطر این موضوع..
یا بعضی وقتا هم از این بابت ناراحت میشن که اون ادم چقدر آرزو داشت و هنوز بهشون نرسیده بود و چه کارهایی بود که دوست داشت انجام بده ولی نتونسته بود و الان وقتش تموم شده و براش غصه میخورن..
الان به نظر من اصلا هدف زندگی مردنه! منظورم اینه که یه چیزیه که انکار ناپذیره و به هیچ عنوان نمیشه جلوش رو گرفت..
و دیگه اینکه.. من این مورد رو قبول دارم که آدم وقتی میمیره دوباره به دنیا میاد و انقدر این چرخه تکرار میشه تا به آگاهی کامل و به واقعیت روحی که درونمونه برسیم.
تنهایی برام مثل یه خونهی درونیه، جایی که هواش باهام سازگاره. و همین شاید باعث شده پیوندها رو خیلی محکم و سنگین نگیرم. نه از بیمحبتی، شاید چون سبکبالتر از اون چیزی هستم که خودم رو به آدمها قفل کنم. شایدم اینطور نباشه.. نمیشه گفت آدم همیشه یه جوره.. خیلی وقتا ما برای مرگِ یه زندگیِ نکرده ناراحت میشیم، نه برای خودِ مرگ. چون مردنِ کسی، ما رو به زندگیِ نکردهی خودمون پرت میکنه. و دقیقاً! دلتنگی، پشیمونی، فرصتهایی که از دست رفتن.. شاید اگر مرگ رو قبول کرده بودیم، برای زندگی کردن بیشتر دل میسوزوندیم، نه فقط برای مردن.. نمیگم همهچی رو میدونم، ولی حس میکنم یه چیزا رو درک کردم.. میدونی؟