سالهای متوالیی هست که همچنان جوش ها همراه همیشگی من بودن و من اکثر مواقع با فشار (ببخشید اگه چندشه) ازشون استقبال میکردم. هربار تصمیم میگرفتم که دیگه نباید دست به پوستم بزنم، تا مدت کوتاهی دستمو کنترل میکردم. با مشت کردنش یا گرفتن چیزی که دستم آزاد نباشه و نتونه بره سمت فشار دادن.. ولی هیچوقت کارساز نشد! دکتر رفتن ها و دارو و روتین پوستی و سرم و از این قبیل چیزها هم خیلی امتحان کردم. اما هیچوقت هیچکدومو همیشگی انجام ندادم. چون از همون اولشم، ته وجودم حس میکردم این چیزا فیک و موقتن.. مشکل از یه جای دیگست.. یه چیز درونی که احتمالاً خیلی عمیقه!
شاید همین موضوع خودش یکی از دلایلی بود که باعث شد برم سمت دوست داشتنِ خودم. متوجه شدم که اگه یه چیزی مثل جوش داره روی صورتم نمایان میشه، میتونه مربوط به حسی باشه که خودم نسبت به خودم دارم. و سعی کردم روی این موضوع کار کنم. و امشب که دقت کردم، متوجه شدم که از وقتی روش کار کردم خیلی خیلی نسبت به گذشته بهتر شده پوست و جوشهام.. اما هنوزم هست. و یهو توجهم رفت سمت یه چیزی غیر از خود جوشهام! اینکه من تا الان چطور باهاشون برخورد کرده بودم؟
یه چیزایی رو امشب متوجه شدم. شاید عجیب به نظر بیاد ولی من فهمیدم که جوش زدن ها به نوعی، خودش ارتباطیه که پوستم میخواد با من برقرار کنه! من به پوستم هیچوقت دقت کرده بودم؟ جز وقتی که جوش میزد؟ و اونوقت که اون میخواست با جوشزدن به من یه چیزی بگه من چیکار کردم؟ عصبانی شدم و گفتم نه تو نباید اینجا باشی!
امشب عمیقا فهمیدم که جوش ها میتونن ناشی از یه فشار درونی باشن! اونا یه صدا هستن! یه صدایی که سعی داره باهام حرف بزنه! امشب به جای اینکه فشار وارد کنم به پوستم، سعی کردم دستمو بذارم روی جوشها و فقط یه چیزی رو تکرار کنم: چی میخواین بهم بگین؟
با چند بار تکرارش اشک تو چشام جمع شد.. حس عجیبی داشتم.. حس کردم دارم شنیده میشم؟!
بعدش توی ذهنم اما با چشم باز! تونستم پوستم رو در مواقعی غیر از جوش زدن ها ببینم!
پوستم رو حس کردم وقتی که با باد داشت لمس میشد.. پوستم رو دیدم وقتی که توسط نور لمس میشد و همینطور توسط گرمای آفتاب.. پوستم رو تو تمام خاطراتم دیدم. اون همیشه همراهم بود و من هیچوقت تونسته بودم بابتش شکرگزار باشم؟