پشت میزم نشسته بودم؛ درحال واکاوی حسها و درونم به دنبال جواب سوالهام..
همزمان که مینویسم، هر چند دقیقه یکبار، خودمو یه قاشق اوتمیل مهمون میکنم.
وقتی که تقریبا جواب سوالهامو پیدا کردم، متوجه پام میشم که چطور داره از حس خوبِ یافتن جوابها و اوتمیل خوشمزه، رو زمین ضرب میزنه. لبخند میزنم. و به سمت بیرون نگاه میندازم..
از پشت شیشه خیابون رو میبینم.. رفت و آمد گهگاهی اتوموبیل ها، موتورها و آدمها رو میبینم و گوش میدم به صداهاشون. صدای گذر ماشین و موتور، صدای قدم ها، صدای باد، صدای جیک جیک گنجشکها..
یدونه گنجشک از جلوی چشمم رد میشه و نگاهمو با خودش میبره.. میشینه رو شاخه، یکم اطرافشو نگاه میکنه و چند لحظه بعد میپره و میره. نگاهم میمونه رو شاخه ها.. تکون خوردنِ ملایمشون توسط نسیم، انگار داره قلب منو نوازش میده.
خیابونمونو دوست دارم. چون پر از درخته. اکثرا هم درختای کاجَن که فصل خاصی مد نظرشون نیست و همیشه سبزیشون رو نثار آدم میکنن و این خیلی فوقالعادهست.
نگاهم میوفته به چند تا شکوفهای که روی شاخهها موندن.. این شکوفه ها رو روزی خودم با حوصله به شاخه های کاج وصل کرده بودم. بیشترشون رو بچه ها کندن، شاید از سر کنجکاوی یا بازیگوشی.. ولی خب بابتش ناراحت نشدم.. چون چند تاییشون هنوز اون بالا نشستن، و همراه با نسیم تکون میخورن تو دلِ درختی که برای همیشه سبز میمونه. همین چند تا هم برای دلم کافیه..
بعضی زیبایی ها هرچند کوچیک، میمونن تا دلِ آدمو روشن کنن.